شهید برونسی به روایت همسر شهید
این اثر نگاهی به خاطرات «معصومه سبک خیز» همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی دارد که 16 خرداد سال 1347 با هم ازدواج کردند. این کتاب دل نگرانی های همسر شهید را در کنار خوشی های زندگی مشترکش با عبدالحسین برونسی و بزرگ کردن فرزندانش به تصویر کشیده است. بخش عمده خاطرات نقل شده در کتاب از زبان معصومه سبک خیز است اما نویسنده (مهدیه داوودی) در پاره ای موارد احساس درونی همسر شهید را به قلم خود بازگو کرده است. در پایان کتاب 10 قطعه عکس از زمان حضور سردار برونسی در دفاع مقدس آورده شده است. وی در سوم شهریور سال 1321 در روستای گلبوی بالا کدکن از توابع تربت حیدریه به دنیا آمدو فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) از استان های خراسان بود که 23 اسفندماه سال 1363 در شرق دجله، در عملیات بدر به شهادت رسید. پیکر شهید برونسی بعد از 27 سال پیدا و در مشهد به خاک سپرده شد. ایشان پس از چند بار تغییر شغل نهایتاً به شغل بنایی روی میآورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد . او همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده و نهایتاً حکم اعدامش صادر گردید اما با وقوع انقلاب اجرا نشد .
گزیده1: عبدالحسین پسر خاله ام بود . من او را زیاد ندیده بودم . با این که توی یک ده بودیم خوب نمی شناختمش . بابا و مادرم زیاد می رفتند خانه خاله اما من و خواهرهایم نه . می ماندیم خانه ؛ مادرمان می گفت : خاله پسر بزرگ داره . از ده بغلی آمده بودند خانه ما آمده بودند خواستگاری من . دهشان نزدیک گلبو بود اما نمی دانم من را کجا دیده بودند که آمده بودند خانه مان . شاید شانزده هفده ساله بودم . خوب یادم نیست . بابا خیلی بدش نمی آمد و نصف و نیمه قبولشان کرده بود . خاله هم می خواست من را برای پسر دومش عبدالحسین خواستگاری کند ولی تا آن موقع چیزی نگفته بود . نمی دانم از کجا بو برده بود که خانه ما چه خبر است . از دست مادرم هم کمی ناراحت شده بود . آمده بود خانه ما خنچه ای هم برای نشان آورده بود ؛ یک جفت کفش ، یک پیراهن و یک چادر . بابا و مادرم وقتی خاله را دیدند تعجب کردند . بابا به مادرم گفت : خانم حتما شما به شون خبر دادی که برای معصومه خواستگار اومده مادرم هم گفت : نه شاید شما حواست نبوده حرفی زدی که نباید می زدی . بالاخره بابا راضی شد . نشانی را که خاله آورده بود قبول کرد دربست هم قبول کرد . می گفت : مثل عبدالحسین کم پیدا می شد . مادرم هم از اولش راضی بود که عبدالحسین دامادش بشود . خواستگار قبلی را جواب کردند . من و عبدالحسین عقد کردیم .
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0