روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)»
کتاب «غواص ها بوی نعناع می دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام به نگارش درآمده است. در این کتاب شما میتوانید به غواصهای دریا دلی که بسیاری از آنها گمنام به شهادت رسیدند، کمی نزدیک شوید و دلیل این همه خلوص و ایمان و عشق به شهادت را از نگاه نزدیکترین هم رزمانشان بیابید.
گزیده1: همه چیز رنگ و بویی از آب داشت؛ آب اروند، چولان های خیس و نیم سوختهٔ کنار آب و اشکهایی که از چشمها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباسش میخواند و آب فرات و آن دست بریده. همین وقتها بود که مجید پورحسینی از کنار نخلی سوخته بلند شد، با پارچهٔ سفیدی در دست، آمد پیش تک-تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست، تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت: بفرما، حاجی جان! حالا نوبت شماست. گفتم: چیه این، مجید؟ گفت: سفرهٔ کرم اباعبدالله. بزن روشن شوی. خرجش فقط یک قطره است. پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانوم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بالاش نوشته شده شفاعت نامه و زیرش: یاذفاطمه! اشفع لی فی الجنه. متن محرمانهای بود با این مضمون که امضاکنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیا و شهدای راهش هم - قسم میشوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش را داشته باشند، باقی هم قسمها را هم شفاعت کند. و زیرش امضا و نه امضای تا جای انگشت و البته با خون... گزیده2: بلندگوی تبلیغات زمین و آسمان را گذاشته بود روی سرش و به بچهها میگفت صبحگاه است و باید هرچه سریع تر بیایند جلوی محوطهٔ گردان به خط شوند. قاری هم کلامی از قرآن خواند و نوبت کریم شد، که یک سر و گردن بلندتر از همه بود و از آخر ستون، تسبیح به دست آمد بلندگوی دستی را از امیر طلایی گرفت و مقدمه چید و گفت: فرصت مغتنمی است که بچهها را با من آشنا کند. از بس هندوانه زیر بغلم گذاشت و چه و چه گفت و گفت: از حسن عنایت فرماندهٔ لشکر متشکر است که مرا از اطلاعات عملیات به غواصی منتقل کرده، شرمنده شدم و سرم را پایین انداختم و زیر چشمی به دست بغل دستی ام نگاه کردم و انگشت کوچکش و انگشتر عقیقش و حس کردم آشناست و زیر لب گفتم: باز هم نادر! و زیر چشمی نگاهش کردم و لبخند زدم و منتظر لبخندش شدم. اما نه تا آن حد که بشنوم بعد از لبخند به من بگوید: خوش آمدی! حالا نگو کریم دارد من را صدا میکند و میگوید: از حاج محسن تقاضا میکند برای... گزیده3: موج را می دیدیم و مسیر آب را که از سد گتوند میرفت سمت شوشتر. داشتیم خرامان می رسیدیم به اردوگاه غواصان لشکر. چندتا غواص هم دیدیم که تازه از آب زده بودند بیرون. کریم مطهری هم بین شان بود. تا ما را دیدند، آمدند ایستادند جلوی موتوری گردان و برامان دست تکان دادند و خندیدند. لباس همه مان خیس بود. غواص ها از آب و ما از شرجی گرمای هوا و گرمای مضاعف مینی بوس. دیده بوسی و خوش وبش که تمام شد، من ماندم و کریم. کریم سر درد دلش باز شد و گفت " یک تیپ نیرو از دزفول تقسیم شدهاند و خیلی ها التماس دعا دارند که بیایند پیش ما." گفت " او فقط توانسته دوازده نفرشان را جدا کند، هر چند که مسؤولین لشکر زیاد از قد وقواره و قوه بنیه شان راضی نیستند." گفت " البته این ها زیاد مهم نیست. شنیده که شهر خبرهایی است و بمباران پشت بمباران. منتظر جواب من بود. چی داشتم که بگویم. نفسم را با صدا دادم بیرون و سر تأسف تکان دادم. لب هم گزیدم. گفتم: چی بگویم که نگفتنم... و چشمم به یک غریبه افتاد، از همان تازه واردها، که یک کلمن قرمز گرفته بود دستش و شده بود سقّای بچه هایی که تو گرمای چهل وپنج درجه تابستان داشتند له له می زدند.
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0