زندگی نامه شهید محمدرضا مرادی به روایت مادر شهید
شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد می کند و سه، چهار ماه بعد از شروع جنگ هم به شهادت می رسد. ایشان در آخرین نامه ای که به خانواده نوشته بود، از مادر می خواهد مقدمات مراسم عروسی اش را مهیا کند. مادر هم وسایل پخت شام عروسی را تهیه می کند و حتی با یکی از همسایه ها صحبت می کند تا خانه اش را برای برگزاری جشن ازدواج در اختیار آن ها بگذارند، اما در همین حین خبر شهادت محمدرضا را می شنود. ناخواسته همه وسایلی که برای مراسم ازدواج پسرش تهیه کرده بود صرف مراسم شهادت محمدرضا می شود.
گزیده کتاب: یک روز با مش باقر برای خرید با هم بیرون رفته بودیم . محمدرضا را به همسایه سپردم . آن زمان داشتند تیر سیمانی در کوچه مان می زدند . تا چراغ برق نصب کنند . وقتی برگشتم دیدم که محمدرضا سرش خونی است . تا من را دید گریه اش را قطع کرد . اصلا نمی خواست ناراحت شوم . از همان کودکی مراقب بود تا کاری نکند که غصه بخورم . دلسوز و غمخوارم بود . گفتم محمدرضا جان چی شده ؟ با شیرین زبانی گفت : هیچی نشده مامان ناراحت نشی ها درد ندارم . آقای زنگنه تعریف کرد که محمدرضا دوچرخه اش را برداشته تا دوری در کوچه بزند چرخش در چاله ای رفته و محمدرضا با سر به زمین افتاده . محمدرضا با خنده گفت : مامان من که نمی افتادم دوچرخه منو انداخت . گزیده2: من و معصومه و مش باقر با هم به خواستگاری رفتیم . زهره یک پارچه خانم بود. پدر و مادر و برادر زهره هم بسیار محترم و خوب بودند. بعد از جلسه ی اول که من زهره را پسندیدم ، محمد رضا سیصد تا سوال نوشت و گفت : مامان این ها رو بدید به زهره خانم و هر وقت جواب داد بعد من میام. زهره ی بنده ی خدا جز چند تا از سوال ها هم را جواب داده بود.محمد رضا از جواب ها خوشش آمده بود. از همه بیشتر خوشحال بود که با زهره و خانواده اش هم عقیده است.
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 10
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0