زندگي سردار شهيد حاج يونس زنگي آبادي (رمان)
گزیده کتاب گفتم:فرموديد از ايشان شکايت شده است .واقعا !! آقاي خوشي گفت:متاسفا نه بله .آقاي سليماني گفت :چه جاي تاسف است وقتي دادگاه حکم برائت او راصادر کرد ؟ گفتم :پس کار بالا گرفته است .آقاي خوشي گفت :بعد از عمليات رمضان حاجي به يک سري از گردان ها آموزش مي دادو البته طبق روش خودش سخت گيري مي کرد تا نيرو ها زبده شوند .مثلاشب ها ساعت دو يا سه بر پا مي داده و نيرو ها را در کوه و دشت مي دوانده، جلويشان مين منفجر مي کرده، براي همين عده اي از نيرو ها شکايت مي کنند و از دادگاه حاجي را مي خواهند و به او اعتراض مي کنند که کجاي قرآن نوشته که نيروهابه دليل عدم آموزش صحيح و آماده نبودن جسماني بروند مجروح شوند ،شهيد شوند ؟دادگاه نظر او راتاييد مي کند و البته سفارش مي کند که قدري ملايم تر رفتار شود . نجف آقا گفت:بس که خودش در مقابل سختي ها صبور بود ،فکر مي کرد ديگران هم مثل خودش هستند .ديدم که نور چراغ به نور عادي خود بر گشته است اما بي قراري مصطفي مرا با شک انداخت که آيا اينک جسم او ميزبان پدر است ؟ آقاي سليماني گفت:صبرش؛مقاومتش واقعا مثال زدني بود .چند تا از بچه ها خيلي مقاوم بودند ،يکي علي شفيعي بود ؛يکي حاج اکبربختياري بود و يکي هم حاج يونس .ديگران شايد يکي دو روز بيشتر زير آتش سنگين دشمن تاب نمي آوردند .حساب کنيد .شبي صدها گلوله روي سر آدم بريزد ،روحيه اي براي آدم باقي نمي ماند ،اما حاج يونس انگار هر چه اوضاع سخت تر مي شد ؛شادتر مي شد و بيشتر نيرو مي گرفت .عمليات والفجر هشت چند ماه طول کشيد ،حالا از آماده سازي قبل و تثبيت بعدش بگذريم او تمام مدت ،آنجا بود بدون اين که يک روز بيايد اهواز و مثلا حمامي برود و... آقاي خوشي گفت:صبر او در مقابل شهادت دوستان هم مثال زدني بود .تو لحظاتي که دوستان آدم شهيد مي شوند ،خيلي سخت است که بتواني خودت را کنترل کني . آقاي سليماني گفت :به عنوان فرمانده مسئوليت آدم سنگين تر است ،چون همين که شروع کني به گريه کردن و ضعف نشان دادن ،روحيه نيروها را پايين مي آوري .حاج يونس اگر عزيزترين دوستانش هم کنارش شهيد مي شدند ،خم به ابرو نمي آورد وسريع او راجمع جور مي کرد و به عقب مي فرستاد . نجف آقا گفت: در صورتي که وقتي در ختم يکي که شهيد شده بود ،شرکت مي کرد ،زار مي زد و حتي به چشم خودم ديده ام که روي سنگ قبر مي خوابيد و آن را مي بوسيد . محمد آقا گفت :طوري گريه مي کرد که هر کس نمي دانست ،فکر مي کرد پسري در مرگ پدرش گريه مي کند يا پدري در مرگ پسرش . آيا فاطمه از خستگي جسم خود خواب رفته يا از آرامش حضوري که او را به مهر خويش خوابانده است ؟ نجف آقا گفت :صبور و مقاوم و غيرتمندبود . آقاي خوشي گفت :غيرت از اين بالاتر که تو لحظات بحراني جنگ که گاهي همه چيز نزديک بود از دست برود ،حاجي با غيرت و شجاعتش بحران رارفع مي کرد ؟ آقاي سليماني گفت:تو بعضي بحران ها يا فرمانده بايد خودش .حضور داشته باشد يا نماينده اي بفرستد که قدرت تصميم گيري بالايي داشته باشد و در ضمن مورد قبول نيرو ها باشد .يعني نيروها او رابشناسند و بدانند که مرد عمل است و قدرت اين رادارد که آنها رااز بحران خارج کند .حاج يونس يکي از اين افراد بود .مثلادر کربلاي سه وقتي اوضاع بحراني شده بود طوري که پيشروي ديگر ممکن نبود و نيروها کاملا زمين گير شده بودند و دشمناز هر طرف روي سرشان آتش مي ريخت ،يک دفعه حاج يونس است که به عنوان راه گشا در آن حجم آتشي که کمتر کسي جرات سر بلند کردن دارد ،بلند مي شود و تير بار را روي ارتفاعات مستقر مي کند و با تير اندازي خود را ه رابراي پيشروي بچه ها باز مي کند .اين نه تنها دل شير مي خواهد که غيرت حاجي را نشان مي دهد که نمي گذارد آنچه به دست آمده ،از دست برود،حتي به قيمت جانش . آقاي خوشي گفت :تو کربلاي پنج هم همين طور بود . محمد آقا سر تکان داد وگفت :کربلاي پنج در کلامش مي شد تصور شهادت حاج يونس را ديد و من متوجه شدم که فاطمه بيدار شده است و با دقت به صحبت هاي ما گوش مي دهد .حالت خواب آلودگي داشت .پس خواب نبوده بلکه چشم به روي ما بسته بوده و به روي پدر گشوده بوده است. آقاي خوشي گفت:تو همين عمليات است که به يکي از بچه ها مي گويد عمر من مثل خورشيد در حال غروب است .صداي گريه از اتاق زن ها برخواست. محمد آقا گفت:حاجي عمليات را به خوبي پيش برد تا اين که تير خورد. آقاي خوشي گفت :با وجود تيري که خورده بود دست بردار نبود. محمد آقا گفت:به زور با آمبولانس از خط مي آوردنش عقب تا تخليه شود که همان جا گلوله توپي ِآمد و... نجف آقا گفت :من تو اسارت بودم که خواب شهادتش را ديدم. شب شهادت حاجي خواب ديدم که رفتم در خانه شان . در زدم مادرش در را باز کرد .پرسيدم يونس کجاست ؟گفت صبر کن صدايش کنم .او که رفت يونس آمد با هم پياده راه افتاديم .يک دفعه ديدم تو ماشين نشستيم و با سرعت مي رويم .خانمش هم عقب نشسته بود و مصطفي را بغل داشت . يک دفعه ديدم تو بيابانيم و از ماشين هم خبري نيست .همين طور که پياده مي رفتيم رسيديم به يک رشته سيم برق .حاجي همين که مي خواست از روي سيم ها بگذرد ،سرو گردن و دست راستش خوردبه سيم ها .سريع مصطفي را به دست من داد و محو شد .من هر چه به اطراف نگاه کردم او رانديدم . اولين فکري را که پس از بيداري به ذهنم رسيد اين بود که حاجي شهيد شده و شروع کردم به گريه کردن .فردا راديو عراق اعلام کرد که لشکر 41 راتار ومار کرده و تعدادي از فرماندهانش از جمله حاج يونس شهيد شده اند و نفسي را که حسرت سنگينش کرده بود ،با صدا بيرون داد و من از سنگيني نفس او احساس کردم هواي اتاق سنگين است .نه آنکه کسي سيگار بکشد .يا هوا مانده باشد هوا تر وتازه بود ،حتي فر حبخش، اما سنگين آن هوايي که آدم را از خوشي لخت مي کند و به خواب مي برد ،مثل خنکاي سايه درختي در کنار جويي که آبش با فشار مي گذرد .مطمئن بودم اين ازاثر حضور شهيد است که فرزندان و دوستان و همسر و خانواده اش را و مرا به اين هوا مي نوازد .که اين خانه انگار جدا افتاده از زمين است .معلق است درآسمان و مي خواهد ما راخواب کند تادر خواب بر ما ظاهر شود و من احساس کردم فصل بيست و پنجم فصل پرواز است نه فصل نشستن و اين فصل ديگر قرار شنيدن ندارد بلکه به هواي ديدن مي تپد و مرا وا مي دارد که بگويم :شما هم احساس مي کنيد؟ پرسيدند :چي را ؟ گفتم :حضور شهيد را؟ از نگاهشان فهميدم که منظو رمرا متوجه نشدند و فکر مي کنند منظورم از حضور خاطره شهيد است. گفتم:آخر اگر شما فقط دست خطش را ديده ايد ،من صدايش را شنيده ام !!باحيرت به هم نگاه کردند .گفتم :با تلفن .حيرت بدل شد به نا باوري .گفتم :خواهش مي کنم شک نکنيد .باعث مي شود او اين مجلس را ترک کند . آقا مرتضي گفت :داداش ديشب به خواب من آمد و ساعت ورود ايشان را به زنگي آباد گفتو سفارش کرد که بروم سراغشان .گفتم دست خطش را چه ي گوييد ؟آن که جاي شک ندارد .دارد ؟ آقاي سليماني گفت:ما شک نداريم...يعني من... نجف آقا گفت :شک نيست،حيرت است.ديدن چنين چيزي کم نيست . محمد آقا گفت :معجزه است . آقاي خوشي گفت:راستش رابگويم ،اگر دستخط را نمي ديدم ،دستخطي را که مي شناسم و اگر جوهرش به اين تر وتازگي نبود ،باور نمي کردم،اما حالا هر چه بگوييد باور مي کنم . اگر بگوييد اينجاست ،شک نمي کنم .اگر بگوييد الان ظاهر مي شود و خود را به ما که آرزوي ديدارش را داريم ،نشان مي دهد ،باور مي کنم و به احترام حضو رش مي ايستم و منتظر مي مانم تا ظاهر شود .آنچه آقاي خوشي گفت ،مرا لرزاند و آن طور که آماده ايستاد که انگار قرار است حاج يونس ظاهر شود ،به نظرم آمد که شدني است ،مي شود ،و اين ،آن قدر جدي شد و جا افتاد که همه بر خواستند .اندام آقاي خوشي از شدت گريه بي صدا تکان مي خورد .صداي گريه زنها که از اتاق برمي خواست ،او هم صداي گريه اش را رها کرد .ديدم اوضا ع دارد از دست من خارج مي شود .که فصل هواي خود را در سر دارد و قلم به راهي مي رود که هواي اوست و هواي او هواي رهايي است و مرا از خود بي خود مي کند که بي اختيار شوم وفرياد بزنم (حاجي ...حاج يونس عزيز )نجف آقا فرياد زد :يونس جان ... آقا مر تضي گفت :برادر. آقاي سليماني مبهوت گفت:حاجي جان ... صداي همسرش برخاست :حاج آقا ... به فاطمه و مصطفي خيره شدم ،حيران که هواي فصل گرفته بودشان ،به من خيره نگاه مي کردند . گفتم :شما چرا ساکت ايستاده ايد ؟چرا پدرتان را صدا نمي زنيد ؟و به طرف فاطمه خيز بر داشتم . گفتم:مگر نمي خواستي او راببيني ؟فاطمه گريان به طرف اتاق زن ها دويد و مصطفي پشت دستهايش را به روي چشم هايش کشيد و آرام گفت :بابا جان گفتم :بلند تر . مصطفي فرياد زد:بابا. فرياد او گريه زنان را به شيون و گريه ما را به اربده اي بدل کرد که از آن حاج يونسي عظيم برآمد .فرياد زدم:حاجي ...تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داري ،خودت را برما نمايان کني ،حتي يک لحظه ،که ببينيمت ...لمست کنيم ...متبرک شويم ... _ ناگهان چراغ پر نور شد و ناگهان خاموش شد .از شدت تاريکي فهميديم که چراغ اتاق ديگر نيز خاموش شده است .فقط صداي شيون و فرياد به نام حاج يونس بلند بود .که ناگهان آن همه تاريکي به ظهور نوري ملايم روشن شد و بيشترو بيشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلايي حضور او متوقف شد در هيات يک آدم ،رشيد که در برابر چشمان حيران ما زير فشار خرد کنندصداي قلب ما شروع به چرخش کرد و برابرهر يک از ما ايستاد و ماتفقد شديم و مهرباني از ما گذشت و سپس به اتاق ديگر رفت و ما که ايستاده بوديم و يونس يونس از زبانمان نمي افتاد ،طاقت از دست داديم و افتاديم و من فکر کردم مگر قلم خود شهيد بتواند اين ظهور رابنويسد .آن نور طلايي به اتاق باز آمد و به همان ملايمتي که ظاهر شده بود ،محو شد و من دلم نمي خواست چراغ روشن شود. دلم مي خواست درآن تاريکي که همه چيز درش پيدا بود ،سر به سجده برم وفريادزنم :عنده ربهم يرزقون ... علي موذني _ببخشيد ،کي؟! _يونس زنگي آبادي . وحشت زده گوشي را گذاشتم و با چشماني از حدقه در آمده به پنجره خيره شدم که در پس خود از ميان تاريکي دو چشم را خيره من کرده بود .
تعداد کل : 6
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 3
خراب : 0
گمشده : 0