رمانی پیرامون مدیریت عشق یک نوجوان
مدیریت عشق مسئله کتاب شب صورتی است. داستان کتاب به مدیریت عشق یک نوجوان می پردازد. نوجوانی که در شهر یزد عاشق می شود و پیرمردی به کمک او می آید. فضای کتاب در جغرافیای شهر یزد می گذرد و نویسنده در این رمان نیز مانند کتاب کتاب رویای نیمه شب نگاه مهدوی خود را حفظ کرده و در اختتامیه کتاب به نیمه شعبان و شخص امام زمان (عج) توجه دارد.
گزیده کتاب گزیده1: روی مبل لم داده بود و در س های شنبه را پیش خوانی می کرد. در کلاس شان رقابت درسی، شدید بود. پدر لپ تاپش را روی پا گذاشته بود و مطلبی را دربارۀ گیاه «کینوا » و کشاورزی ارگانیک می خواند. «ریحانه »، گوشۀ هال، مقنعه اش را اتو می زد. بوی پیراشکی ای که خورده بودند، هنوز از آشپزخانه می آمد. جاروبرقی در اتاق کناری از صدا افتاد. تلویزیون خاموش بود. سکوت دلپذیری دست داد. در آن برکۀ آرام، تلفن به صدا درآمد. ریحانه، اتو را روی پای هاش گذاشت و رفت گوشی را بردارد. «سینا » که نزدیک تلفن بود، گردن کشید و نگاهی به شماره انداخت. از خانۀ «رقیه خانم » بود. خواست گوشی را بردارد که ریحانه پیش دستی کرد. گزیده2: تو دنیا میلیونها دخترن که من بهشون فکر نمیکنم. برام مهم نیس که بهشون نگاه میکنه و کی باشون ازدواج میکنه و چی به سرشون میاد. نگینم مثل یکی از اونا. چرا باید از حالا بخاطر اون حرص و جوش بخورم؟ کاش هفت هشت سال دیگه میدیدمش و عاشقش میشدم و قبل از اینکه یکی دیگه یکی اونو از چنگم دربیاره باش ازدواج میکردم. زیر دوش که ایستاد. چشمهایش را بست. آرزو کرد کاش آب گرم همه رشتههای چسبناک نگرانی را که به جسم و جانش پیچیده بود میشست و با خود میبرد. گزیده3: سینا هر چه کرد نتوانست بگوید عاشق شده . به نظر خودش عاشق شدن اتفاقی نادر و از روی بی برنامگی بود . می توانست به چشم بزرگترها ناپسند و ناشایست بیاید . حوصله نصیحت و سرزنش نداشت . کاری نکرده بود . کاری نمی تواستند برایش بکنند . ناچار گفت : هفته بدی بود شنبه آقاصفدر اومد مدرسه . خیال می کرد من ماشینشو خط خطی کردم . یک شنبه نتونستم نماینده کلاس بشم . خیال می کردم بچه ها خیلی قبولم دارن . زینلی با یه رای بیشتر انتخاب شد . دوشنبه از تیم فوتبال مدرسه خط خوردم . از کلاس یازدهمی ها فقط زینلی رو گرفتن . سه شنبه احسان تو امتحان فیزیک ازم پیش افتاد تو همون درسی که من همیشه سر بودم و بهش یاد می دادم . آنچه گفته بود راست بود هرچند زمان شان را پس و پیش کرده بود و ناخوشی اش ربطی به آن ها نداشت . پدر گفت : از زینلی بگو لابد درشت تر از بقیه بچه های کلاسه نه ؟ ناراحت بود که پدرش را فریب داده آن هم برای کمک به او پیش قدم شده بود . - درسش که تعریفی نداره ولی فوتبالش خوبه قدبلنده . - چرا بچه ها برای نمایندگی کلاس به اون رای بیشتری دادن ؟ چه محبوبیتی داره ؟ - کاپیتان کلاسه . باباش راننده مینی بوسه . خوب بلده جار و جنجال راه بندازه . کتابای پلیسی زیاد می خونه . خیال می کنه کارآگاهه . من گفتم با مدیر صحبت می کنم و کلاس تقویتی راه می اندازم و یه سفر کلاسو می برم اردو . اون گفت علاوه بر اینا بچه ها رو می بره سینما و موزه و استخر و کیش . اونا هم که بهش رای ندادن می دونستن خالی بنده . آخه چطور می خواد بچه ها رو ببره کیش ؟ لابد با مینی بوس باباش ! - دوست ندارم درباره کسی که از تو موفق تر بوده این جوری حرف بزنی . به تبلیغات خوب نباید گفت جار و جنجال . از کجا معلوم ؟ شاید به قولش عمل کنه . حالا چی شد فیزیکو خراب کردی؟ - خراب که نه اون طوری که می خواستم نشد . درگیر همین فکرها بودم دیگه . - هنوزم درگیری ؟ - اوهوم ! - آقاصفدر تهدیدت کرد ؟ - نه فهمید کار من نبوده . - چرا بهت شک کرد ؟ - توی زمین بازی می کردیم . توپ خورد به ماشینش . اومد توپمو پاره کرد . لابد فکر کرده خواسته م انتقام بگیرم . - به زینلی حسادت نمی کنی ؟ سینا خندید . - نه حتی یه سر سوزن ! هر دو خندیدند و سینا خوشحال بود که پدرش نتوانسته سرنخی بدست آورد .
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 1
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0