جانباز شهید سید جواد کمال به روایت همسر
این کتاب با زبان داستان حال و روز همسران جانباز را روایت می کند و تصویری متفاوت از این افراد را به تصویر می کشد. در این کتاب می خوانید: «سید جواد روزی با صد و هشتاد و خرده ای قد، هیکلی ورزیده و عنوانی دهن پُر کن می رود خواستگاری. اما بعد همه چیزش را از دست می دهد؛ جز مردانگی و اخلاق را... همان اول زندگی فهمیدم به اندازه فامیل هایم او دوست و آشنا دارد. با اینکه آن زمان بیست و چهار پنج سال بیش تر نداشت، هر شب مهمان داشتیم. برایمان کادوی عروسی می آوردند. یک شب که مادرم آنجا بود گفت که زشته مهمان ها شام نخورده بروند، نگهشان دارید. مادر رفت سراغ مرغ پختن من هم با اعتماد به نفس رفتم سراغ برنج و قابلمه. پلویی پختم که توی تاریخ ثبت شد. دانه های برنج طوری به هم چسبیده بود که مثل کیک قالبی از قابلمه بیرون آمد. وقتی دیس پلو را سر سفره گذاشتیم. سید جواد مثل قطعه های کیک پلوی شفته شده را می گذاشت توی بشقاب مهمان ها و با خنده می گفت:به هر نیتی دوست دارید این پلو را بخورید، به نیت آش، کیک یا ... همه خندیدند. خودم خنده ام گرفته بود. به خاطر این قضیه هیچ وقت سرزنش نشدم از بس که با همه خرابکاری هایم تشویقم می کرد. حرف یکی دو روز نبود، ماجرای یک عمر بود. فکرش را هم نکن، که سید جواد یک جا بشیند و دست روی دست بگذارد. انگار ساخته بودنش، برای اینکه چشم همه را روشن کند. از بس که دلش روشن بود.»
گزیده کتاب گزیده1: رسیدیم ساغندو برادرم هم آمد دیدنی مان .برای استراحت همگی توی اتاقی از یک امامزاده خوابیدیم . من و سید جواد طوری خوابیده بودیم که سرهایمان کنار هم قرار داشت و بدن هایمان در دو جهت مخالف . توی آن تاریکی انگار یک چیزی گم کرده بود .حرفی یادش آمد و همان وقت می خواست آهسته در گوش من بگوید یک دفعه با صدای بلند گفت:خانم گوشت کو ؟همه اتاق پر از صدای خنده شد . آخرش توی آن خنده بازار یادش رفت چه می خواست بگوید . (چشم روشنی/ صفحه 16 ) گزیده2: از همان پول طبقه بالای خانه را ساخت ظدر حالی که آن زمان اصلا ضرورتش را احساس نمی کردم . ولی او همیشه آینده نگر بود .بعد از آن تصمیم گرفت تا وقتی مسجد ساخته نشده دهه اول محرم طبقه بالا زیارت عاشورا بخوانیم اوایل حرفی نداشتم. بعد ها که باید دو تا بچه مدرسه ای و چای و صبحانه را آماده می کردم صدایم کمکم در آمد . من دیگه برات کاری نمی کنم .خودت نذر کردی خودت هم کار هایش را بکن . خسته شده بودم . تا اینکه حساب کار را دادند دستم . صدای در خانه آمد بچه ها در را باز کردند. تا پرسیدم کی بود . همه با هم صدایشان را جمع کردند توی گلویشان . از هر کدامشان یک چیزی دستگیرم شد .پسر عموی آقایی آمده اسمش حسین است دو تا پسر هم داره . اسم هر دو تاشون هم علی هست .تعجب کردم . سید جواد همچین فامیلی نداشت . یک راست رفته بودند طبقه بالا (همانجایی که زیارت عاشورا خانده می شد .)خودش (حسین ) پایین آمد و رفت توی آشپز خانه . هر چه به چشم هایم فشار آوردم نتوانستم صورتش را ببینم . با خودم گفتم :سید جواد نابینا است پس چرا چشم های من نمی بینه ؟یک پارچ بزرگ شربت درست کرد . دو سه لیوان ریخت . و بقیه پارچ را به بچه ها داد و گفت :این را به مادرتان بدهید . بگویید نمی خواهد برای ما کاری کند . ما هر جا برویم خودمان برای مجلس خودمان کار میکنیم . که یکدفعه از خواب پریدم . به پهنای صورت اشک می ریختم . از حرف هایم توبه کردم . حساب کار دستم آمد. (چشم روشنی/ صفحه 116 و 117)
تعداد کل : 9
بدون وضعیت : 6
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 0
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0