پرداختهای درونی زنان معرکههای کار، خانواده، همسر، پوشش و دوستان
روایت انسان های معاصر عصر ما و لحظات پر تلاطم زندگی شان که جز آرامش چیزی به لحظه های مخاطب نمی دهد. انسانی که در میانه زندگی امروز و دیروز ایستاده است؛ انسان ناگزیر از انتخاب. انتخاب میان هویتی که عمری با آن زیسته است و هویتی که دنیای امروز آن گونه می خواهد. "داستان های سپید" روایت سرگشتگی و ناتوانی در تصمیم است! این کتاب پرداخت های درونی زنانی است که از دریچه نویسندگان در معرکه های کار، خانواده، همسر، پوشش و دوستان خود را به رنج می کاوند و در بزنگاه انتخاب به کمال می یابند.
همۀ آدمها، لحظههایی در زندگیشان هست که هیچوقت فراموش نخواهند کرد. لحظاتی که مثل خون در رگهای پیکرۀ زندگی جریان دارد و حیات را هدیه میدهد. نبودنشان، از زندگی، یک روزمرگی تلخ میسازد که امید در آن مرده است. امروز، قرار است شیرینترین روز زندگیم باشد. شاهرگ زندگیم میبالد و من تا آخر عمر با نبض¬های کوچک و پیدرپیاش، جان میگیرم. به آیندهای مبهم قدم میگذارم. لبخند میزنم، لبریز از سرخوشی. چند ساعت دیگر، اولین ناکامی و پریشانی زندگی جدیدم را تجربه خواهم کرد. برای مدتی گیج میشوم. شیرینترین روز زندگیم، تلخ میشود. تصاویر، وارونه میشود. حالا ولی، سرخوشم. بیخبری از آینده، نعمتی است که اینوقتها خوب به کار میآید. خودم را میسپارم به شیرینی ثانیهها. آدمها در لحظهها زندگی میکنند. نیمی از قاب نگاهم سفیدی روشنی است و نیمهی دیگرش، قطرههای بارانی است که مثل شبنم، روی برگهای درخت موی نشسته که از در قهوهای بزرگ روبهرویم آویزان است.کنار دستم مردی خوشقدوبالا با موهای مشکی واکسزده و ادکلنی که عطرش فضای بستۀ ماشین را پر کرده، زیرچشمی نگاهم میکند و با گوشی صحبت میکند. مردی که از یک ساعت پیش، شوهرم شده است. مردی که قرار است تا آخر عمر، لحظات خوشم را با او بسازم. مردی که از یک ساعت پیش، خطوط چهرهاش، ذهنم را درگیر کرده است. خط لبخندش که هی بالا و پایین میرود و پلک چشم راستش که با نگاههای گوشهچشمی، میپرد. چند ساعت بعد، همهاش رنگ میبازد. خاموشی، برای لحظاتی کوتاه ولی پررنگ میانمان سایه میاندازد. یک روزِ بهخصوص، که تا پایان زندگی، آزارمان خواهد داد. میگوید: «ما پشت دریم.» و باز خطوط لبخند، میلغزند. در قهوهای بزرگ، باز میشود. امیر گاز میدهد تا برویم در جای پارک. کسی نمیآید پیشوازمان. با خجالتش، دستوپنجه نرم میکند تا دستم را بگیرد و با حلقۀ نامزدیم بازی کند. -چقدر به دستت میاد. سلیقت بهتر از منه. خداییش قشنگتر از اون یکیه. چشم هایم برق میزند. سعی میکنم خندهام را قورت بدهم. نباید مثل دختربچه های هول، خودم را ذوقزده نشان بدهم. میگویم: «پیاده بشیم؟» مثل فنر از جا میپرد: «آره، صبر کن» پیاده میشود و در را برایم باز میکند. گوشۀ لباسم را بیرون میکشد تا راحتتر پایین بروم. درست روبهرویم میایستد، حجابم را بالا میزند و صورتش را جلو میآورد: «رونما پیشکش عروسخانوم! یه نگاه زیرچشمی هم که باشه من راضی¬ام حضرت عباسی.» صورتم سرخ میشود. از آرایشگاه تا اینجا یک کلمه هم از تیپ و قیافۀ جدیدش، حرف نزدهام. با آنکه پیشانی تیغزده و ریشهای آنکادرشدهاش، توی ذوقم زده، میگویم: «خیلی خوب شدی.» -فقط بهخاطر تو گذاشتم دست به ریشهام بزنه وگرنه دستاشو قلم میکردم. این را که میگوید، میخندد. سعی میکنم با نشاندادن دندانهایم، همراهیش کنم. توصیههای دم آخر آرایشگر، دست از سرم بر نمیدارد: «زیاد بخندی، آرایشت خراب میشه. کرم روی خط لبخندت، میماسه. هر دفه با انگشت بزن روش. اینطوری. یاد گرفتی؟» نطقش باز شده. از اینهمه وراجی یهویی، جا میخورم. خودم را تسکین میدهم که از ذوقزدگی زیادش اینقدر پشت هم حرف میزند و بقیۀ عمر، مجبور نیستم این صدای پسزمینۀ همیشگی را تحمل کنم. دستگیرم میشود که مادرش، از قیافۀ دامادیش جا خورده است، آنقدر که مجبور شده توضیح دهد یا شاید توجیه کند که آرایشگر خیلی ناگهانی، ماشین را کشیده روی پیشانیش، تا اینطور قاب بیافتد و ابروهایش کمانتر از اینی که هست به نظر برسد. اینهمه نگرانیاش را نمیفهمم، اینکه اینقدر نظرم را دربارۀ قیافهاش جویا میشود؟ دو ردیف ریش کمتر یا بیشتر، مگر فرقی هم میکند. دلش تاب نمیآورد و خودش را لو میدهد. با چشمهای گرد شدهاش برای چندمین بار، آرایش صورتم را برانداز میکند: «آقا قبول نیست، تو خیلی خوشگل شدی. حالا همه میگن عروس سره.» خطوط لبخند را بیخیال میشوم و از ته دل میخندم. از اینکه اینطور خودش را به در و دیوار میکوبد تا وجودش اثبات شود، احساس برتری میکنم.
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0